بستن کمر. کمربند بر کمر بستن. بستن بند کمر بر میان تن. استوار کردن بند بر کمر به قصد تنگ وچسبان گشتن جامه بر تن یا چابکی و آمادگی بیشتر یافتن در برآوردن مهمی چنانکه نبردی را یا زورآزمایی را. مجازاً، آماده شدن. سخت پی کاری بودن: سپهدارپیران میان را ببست یکی بارۀ تیزتگ برنشست. فردوسی. چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت. سپهدارجنگی میان را ببست. فردوسی. چو بد گردیه با سلیح گران میان بسته بر سان جنگ آوران. فردوسی. این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن برآیم. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان بسته بود تعصب آل برمک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). میان بسته اند تا به هیچ حال فعلی نیفتد... (تاریخ بیهقی). فتح را نام اوست فتح بزرگ به مثالش خیال بسته میان. ناصرخسرو. سرفرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی شاید که من زخوش سخنی رشک شکرم. مجیر بیلقانی. صد جان به میانجی نه یاری بمیان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. وز آنجا برون شد به عزم درست به فرمان ایزد میان بست چست. نظامی. چو سالار جهان چشم از جهان بست به سالاری ترا باید میان بست. نظامی. به صد جهد از میان سلطان جان رست ولیک آنگه که خدمت را میان بست. نظامی. کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد میان ببند چو مردان بگیر دم خرش. سعدی (گلستان). میان بست و بی اختیارش بدوش درآورد و خلقی بر او عام جوش. سعدی (بوستان). میان بست مسکین و شد بر درخت وز آنجا به گردن درافتاد سخت. سعدی (بوستان). برهمن درقیامت نیز خواهد خدمت بت کرد ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم. محمدقلی سلیم. آن شوخ به قتل من دلخسته میان بست در مرثیه ام معنی باریک توان بست. ملاطاهر غنی (از آنندراج)
بستن کمر. کمربند بر کمر بستن. بستن بند کمر بر میان تن. استوار کردن بند بر کمر به قصد تنگ وچسبان گشتن جامه بر تن یا چابکی و آمادگی بیشتر یافتن در برآوردن مهمی چنانکه نبردی را یا زورآزمایی را. مجازاً، آماده شدن. سخت پی کاری بودن: سپهدارپیران میان را ببست یکی بارۀ تیزتگ برنشست. فردوسی. چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت. سپهدارجنگی میان را ببست. فردوسی. چو بد گردیه با سلیح گران میان بسته بر سان جنگ آوران. فردوسی. این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن برآیم. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان بسته بود تعصب آل برمک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). میان بسته اند تا به هیچ حال فعلی نیفتد... (تاریخ بیهقی). فتح را نام اوست فتح بزرگ به مثالش خیال بسته میان. ناصرخسرو. سرفرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی شاید که من زخوش سخنی رشک شکرم. مجیر بیلقانی. صد جان به میانجی نه یاری بمیان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. وز آنجا برون شد به عزم درست به فرمان ایزد میان بست چست. نظامی. چو سالار جهان چشم از جهان بست به سالاری ترا باید میان بست. نظامی. به صد جهد از میان سلطان جان رست ولیک آنگه که خدمت را میان بست. نظامی. کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد میان ببند چو مردان بگیر دم خرش. سعدی (گلستان). میان بست و بی اختیارش بدوش درآورد و خلقی بر او عام جوش. سعدی (بوستان). میان بست مسکین و شد بر درخت وز آنجا به گردن درافتاد سخت. سعدی (بوستان). برهمن درقیامت نیز خواهد خدمت بت کرد ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم. محمدقلی سلیم. آن شوخ به قتل من دلخسته میان بست در مرثیه ام معنی باریک توان بست. ملاطاهر غنی (از آنندراج)
کمر را بستن، آماده شدن مهیاشدن کمربستن، یامیان را چست بستن، کمر را محکم بستن، کاری را بجد آماده: شدن (همه روز قصد را میان چست بسته وای بس که بانواع تلطف گرد دل او بر آمدم)
کمر را بستن، آماده شدن مهیاشدن کمربستن، یامیان را چست بستن، کمر را محکم بستن، کاری را بجد آماده: شدن (همه روز قصد را میان چست بسته وای بس که بانواع تلطف گرد دل او بر آمدم)
تصور کردن. پنداشتن. توهم کردن. (ناظم الاطباء). خیال کردن. اندیشیدن. تخیل. (یادداشت مؤلف). حصول تصور و پندار: حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که... فرود نیامد. (تاریخ بیهقی). ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نیابد و احوال ایشان را درنیابد. (تاریخ بیهقی). عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است. (تذکره الاولیاء عطار). ای که گشتی تو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی (گلستان). هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست. سعدی (گلستان). با شیر پنجه کردن روبه نه عقل بود باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان. سعدی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنجروز که در عیش و در تماشایی. سعدی
تصور کردن. پنداشتن. توهم کردن. (ناظم الاطباء). خیال کردن. اندیشیدن. تخیل. (یادداشت مؤلف). حصول تصور و پندار: حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که... فرود نیامد. (تاریخ بیهقی). ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نیابد و احوال ایشان را درنیابد. (تاریخ بیهقی). عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است. (تذکره الاولیاء عطار). ای که گشتی تو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی (گلستان). هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست. سعدی (گلستان). با شیر پنجه کردن روبه نه عقل بود باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان. سعدی. خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنجروز که در عیش و در تماشایی. سعدی
که کمر خود را با چیزی بسته باشد. که کمر بر میان بسته باشد. بسته میان. کمربسته. که کمر یا چیزی دیگر بر میانش بسته باشد: نباتی میان بسته چون نیشکر بر او مشتری از مگس بیشتر. سعدی (بوستان). ، کنایه از مهیا و آماده و حاضر. (ناظم الاطباء). آمادۀ خدمت. آمادۀ به خدمت. مهیا. حاضر. (از یادداشت مؤلف). کمر بسته و آماده. (آنندراج) : برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان. فردوسی. بر این چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای. فردوسی. همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید. فردوسی. در طمع روز و شب میان بسته بر در شاه و میر و بندارند. ناصرخسرو. منذر گفت من بنده ام و ایستاده ام میان بسته به هر چه فرمائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). در خدمت تواند میان بسته چون رهی گردان روستم تن اسفندیاردل. سوزنی. دایره کردار میان بسته باش در فلکی با فلک آهسته باش. نظامی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم مردی و مردمیت به عالم شده ست علم. ؟
که کمر خود را با چیزی بسته باشد. که کمر بر میان بسته باشد. بسته میان. کمربسته. که کمر یا چیزی دیگر بر میانش بسته باشد: نباتی میان بسته چون نیشکر بر او مشتری از مگس بیشتر. سعدی (بوستان). ، کنایه از مهیا و آماده و حاضر. (ناظم الاطباء). آمادۀ خدمت. آمادۀ به خدمت. مهیا. حاضر. (از یادداشت مؤلف). کمر بسته و آماده. (آنندراج) : برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان. فردوسی. بر این چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای. فردوسی. همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید. فردوسی. در طمع روز و شب میان بسته بر در شاه و میر و بندارند. ناصرخسرو. منذر گفت من بنده ام و ایستاده ام میان بسته به هر چه فرمائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). در خدمت تواند میان بسته چون رهی گردان روستم تن اسفندیاردل. سوزنی. دایره کردار میان بسته باش در فلکی با فلک آهسته باش. نظامی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم مردی و مردمیت به عالم شده ست علم. ؟
دهی است از دهستان جلال ارزک بخش نور شهرستان بابل، واقع در 145هزارگزی باختری بابل با 240 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان جلال ارزک بخش نور شهرستان بابل، واقع در 145هزارگزی باختری بابل با 240 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
روی هم گذاشتن لبان. بستن دهان را، کنایه از سکوت گزیدن و خاموش گردیدن است. (یادداشت مؤلف) : در فتنه بستن دهان بستن است. امیرخسرو دهلوی. ، کنایه است از خاموش کردن و به سکوت واداشتن کسی را. (از یادداشت مؤلف) : پس آنگه به زانوی عزت نشست زبان برگشادو دهانها ببست. سعدی. دهان خصم و زبان حسود نتوان بست رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار. سعدی. - امثال: در دروازه ها را می توان بست دهان مردم را نمی توان بست. (یادداشت مؤلف)
روی هم گذاشتن لبان. بستن دهان را، کنایه از سکوت گزیدن و خاموش گردیدن است. (یادداشت مؤلف) : در فتنه بستن دهان بستن است. امیرخسرو دهلوی. ، کنایه است از خاموش کردن و به سکوت واداشتن کسی را. (از یادداشت مؤلف) : پس آنگه به زانوی عزت نشست زبان برگشادو دهانها ببست. سعدی. دهان خصم و زبان حسود نتوان بست رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار. سعدی. - امثال: در دروازه ها را می توان بست دهان مردم را نمی توان بست. (یادداشت مؤلف)
کنایه از خاموش کردن. (آنندراج). خاموش کردن و ساکت نمودن. (ناظم الاطباء) : در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را. سعدی. من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم. سعدی. بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید. نورالدین ظهوری (از آنندراج). کام و دم مار و نیش کژدم بستن بتوان نتوان زبان مردم بستن. مشرب. رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود. ، کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود. (آنندراج). کنایه از خاموش شدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). خاموش بودن. سکوت داشتن. (ناظم الاطباء) : زبانرا از دروغ بسته. (کلیله و دمنه). خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشید. خاقانی
کنایه از خاموش کردن. (آنندراج). خاموش کردن و ساکت نمودن. (ناظم الاطباء) : در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را. سعدی. من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم. سعدی. بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید. نورالدین ظهوری (از آنندراج). کام و دم مار و نیش کژدم بستن بتوان نتوان زبان مردم بستن. مشرب. رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود. ، کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود. (آنندراج). کنایه از خاموش شدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). خاموش بودن. سکوت داشتن. (ناظم الاطباء) : زبانرا از دروغ بسته. (کلیله و دمنه). خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشید. خاقانی
عهد کردن. عهد بستن. مناحده. انتذار. (منتهی الارب) : هم ایدون ببستند پیمان برین که گر تیغ دشمن بدرد زمین. فردوسی. ببستند پیمان و عهدی تمام بشاهی برو کرد کیهان سلام. فردوسی. اگر قیصر روم پیمان شکست ابا خسرو آنگه که پیمان ببست. فردوسی. بخت با ملک میر پیمان بست برمگرداد بخت ازین پیمان. فرخی. بسته سعادت همیشه با وی پیمان. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 650). به دست گیرم آنچه را با خدای پیمان بسته ام برآن. (تاریخ بیهقی). به آیین پیمانش با او ببست بپیوند بگرفت دستش بدست. اسدی. و حق تعالی از پیغمبران خود عهد گرفت و پیمان بست. (قصص الانبیاء ص 31). در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را. سعدی. توان جام بزم اجل را شکست به دستی که پیمان به پیمانه بست. ظهوری (از آنندراج). نگه کن دولت و فرمان او را که دولت بست با فرمانش پیمان. ظهوری (از آنندراج)
عهد کردن. عهد بستن. مناحده. انتذار. (منتهی الارب) : هم ایدون ببستند پیمان برین که گر تیغ دشمن بدرد زمین. فردوسی. ببستند پیمان و عهدی تمام بشاهی برو کرد کیهان سلام. فردوسی. اگر قیصر روم پیمان شکست ابا خسرو آنگه که پیمان ببست. فردوسی. بخت با ملک میر پیمان بست برمگرداد بخت ازین پیمان. فرخی. بسته سعادت همیشه با وی پیمان. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 650). به دست گیرم آنچه را با خدای پیمان بسته ام برآن. (تاریخ بیهقی). به آیین پیمانش با او ببست بپیوند بگرفت دستش بدست. اسدی. و حق تعالی از پیغمبران خود عهد گرفت و پیمان بست. (قصص الانبیاء ص 31). در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را. سعدی. توان جام بزم اجل را شکست به دستی که پیمان به پیمانه بست. ظهوری (از آنندراج). نگه کن دولت و فرمان او را که دولت بست با فرمانش پیمان. ظهوری (از آنندراج)